ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, :: :: نويسنده : علی

 

 

 

ای دل چه اندیشیده ای در عُذرِ آن تقصیرها ؟
زان سوی او چندان وفا ، زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم، زین سو خِلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نِعَم، زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظنِّ بد
زان سوی او چندان کشش، چندان چشش، چندان عطا

چندین چشش از بهر چه ؟ تا جانِ تلخت خوش شو
د
چندین کشش از بهر چه ؟ تا دررسی در اولیا


از بد پشیمان میشوی ، الله گویان میشوی
آن دَم تو را او میکشد تا وارَهاند  مَر  تو را

از جُرم ترسان میشوی وز چاره پُرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیـبینی چرا
؟

گر چشمِ تو بربست او ، چون مُهره ای در دستِ او
گاهی بغلطاند چنین ، گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبعِ تو سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جانِ تو نورِ خیالِ مُصطفی

این سو کشان سوی خوشان ، وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها

چندان دعا کن در نهان ، چندان بِنال اندر
شَبان
کز گنبدِ هفت آسمان ، در گوشِ تو آید صدا

بانگِ شعیب و ناله اش ، وان اشکِ همچون ژاله اش
چون شد زِ حدّ ، از آسمان ،  آمد سحرگاهش ندا :


گر مُجرمی  بَخشیدَمَت ، وز جُرم ، آمُرزیدَمَت
فردوس خواهی ، دادَمَت ، خامُش ، رها کن این دعا


گفتا : نه این خواهم نه آن ، دیدارِ حقّ خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود ، من درروم بهرِ لِقا

گر راندۀ آن مَنظَرم ، بست ست از او چشمِ تَرَم

من در جحیم اولیترم ، جنّت نشاید  مَر  مرا

جنّت مرا بی روی او ، هم دوزخ ست و هم عدوّ

من سوختم زین رنگ و بو ، کو فرِّ انوارِ بقا ؟

گفتند : باری کم گری ، تا کم نگردد مُبصِری
که چشم نابینا شود ، چون بگذرد از حدّ بُکا

گفت : ار دو چشمم عاقبت ، خواهند دیدن آن صفت

هر جزوِ من چشمی شود ، کی غم خورم من از عَمی ؟


ور عاقبت این چشمِ من ، محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر ، کو نیست لایق دوست را

اندر جهان
هر آدمی باشد فِدای یارِ خود
یارِ یکی اَنبانِ خون ، یارِ یکی شمسِ ضیا

چون هر کسی درخوردِ خود یاری گُزید از نیک و بَد
ما را دریغ آید که خود ، فانی کنیم از بهرِ  لا

روزی یکی همراه شد ، با بایزید اندر رَهی

پس بایزیدش گفت : چه پیشه گزیدی ای  دَغا ؟


گفتا که : من خربنده ام ، پس بایزیدش گفت : رو
یا ربّ ، خَرَش را مرگ دِه ، تا او شود بندۀ خُدا